چون فناش از فقر پیرایه شود


او محمدوار بی سایه شود

فقر فخری را فنا پیرایه شد


چون زبانهٔ شمع او بی سایه شد

شمع جمله شد زبانه پا و سر


سایه را نبود بگرد او گذر

موم از خویش و ز سایه در گریخت


در شعاع از بهر او کی شمع ریخت

گفت او بهر فنایت ریختم


گفت من هم در فنا بگریختم

این شعاع باقی آمد مفترض


نه شعاع شمع فانی عرض

شمع چون در نار شد کلی فنا


نه اثر بینی ز شمع و نه ضیا

هست اندر دفع ظلمت آشکار


آتش صورت به مومی پایدار

برخلاف موم شمع جسم کان


تا شود کم گردد افزون نور جان

این شعاع باقی و آن فانیست


شمع جان را شعلهٔ ربانیست

این زبانهٔ آتشی چون نور بود


سایهٔ فانی شدن زو دور بود

ابر را سایه بیفتد در زمین


ماه را سایه نباشد همنشین

بی خودی بی ابریست ای نیک خواه


باشی اندر بی خودی چون قرص ماه

باز چون ابری بیاید رانده


رفت نور از مه خیالی مانده

از حجاب ابر نورش شد ضعیف


کم ز ماه نو شد آن بدر شریف

مه خیالی می نماید ز ابر و گرد


ابر تن ما را خیال اندیش کرد

لطف مه بنگر که این هم لطف اوست


که بگفت او ابرها ما را عدوست

مه فراغت دارد از ابر و غبار


بر فراز چرخ دارد مه مدار

ابر ما را شد عدو و خصم جان


که کند مه را ز چشم ما نهان

حور را این پرده زالی می کند


بدر را کم از هلالی می کند

ماه ما را در کنار عز نشاند


دشمن ما را عدوی خویش خواند

تاب ابر و آب او خود زین مهست


هر که مه خواند ابر را بس گمرهست

نور مه بر ابر چون منزل شدست


روی تاریکش ز مه مبدل شدست

گرچه همرنگ مهست و دولتیست


اندر ابر آن نور مه عاریتیست

در قیامت شمس و مه معزول شد


چشم در اصل ضیا مشغول شد

تا بداند ملک را از مستعار


وین رباط فانی از دارالقرار

دایه عاریه بود روزی سه چار


مادرا ما را تو گیر اندر کنار

پر من ابرست و پرده ست و کثیف


ز انعکاس لطف حق شد او لطیف

بر کنم پر را و حسنش را ز راه


تا ببینم حسن مه را هم ز ماه

من نخواهم دایه مادر خوشترست


موسی ام من دایهٔ من مادرست

من نخواهم لطف مه از واسطه


که هلاک قوم شد این رابطه

یا مگر ابری شود فانی راه


تا نگردد او حجاب روی ماه

صورتش بنماید او در وصف لا


هم چو جسم انبیا و اولیا

آنچنان ابری نباشد پرده بند


پرده در باشد به معنی سودمند

آن چنان که اندر صباح روشنی


قطره می بارید و بالا ابر نی

معجزهٔ پیغامبری بود آن سقا


گشته ابر از محو هم رنگ سما

بود ابر و رفته از وی خوی ابر


این چنین گردد تن عاشق به صبر

تن بود اما تنی گم گشته زو


گشته مبدل رفته از وی رنگ و بو

پر پی غیرست و سر از بهر من


خانهٔ سمع و بصر استون تن

جان فدا کردن برای صید غیر


کفر مطلق دان و نومیدی ز خیر

هین مشو چون قند پیش طوطیان


بلک زهری شو شو آمن از زیان

یا برای شادباشی در خطاب


خویش چون مردار کن پی کلاب

پس خضر کشتی برای این شکست


تا که آن کشتی ز غاصب باز رست

فقر فخری بهر آن آمد سنی


تا ز طماعان گریزم در غنی

گنجها را در خرابی زان نهند


تا ز حرص اهل عمران وا رهند

پر نتانی کند رو خلوت گزین


تا نگردی جمله خرج آن و این

زآنک تو هم لقمه ای هم لقمه خوار


آکل و ماکولی ای جان هوش دار